رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

خاطره جا افتاده از شمال

سلام نفسم پسر گلم شمال که رفته بودیم. من و بابا یکسره با ذوق و شوق ازت عکس میگرفتیم... تا اینکه تو سوییت که بودیم تو صورت خوشگلتو چسبونید به شیشه در و داشتی ما رو نگاه میکردی... یکهو بابا با ذوق گفت رضوان بدو بدو از رادین عکس بگیر... منم بدو بدو دوربینو اوردم و ازت عکس انداختم ..بعد با ذوق عکسو نشون بابا دادم... بابا هم کلی ذوقتو کرد.. دیدم عمو معینم کنار باباست..عکسو نشون اونم دادم... یکهو دیدم ی سری تکون داد و کلی بهمون خندید... و بعد کار ما شده بود سوژه خنده ...عمو معین کلی مسخرمون میکرد میگفت انگار رادین چکار کرده که شماها با ذوق رفتید و ازش عکس انداختید....
23 دی 1394

19 دی- داستان اینروزا

سلام عمرم اینروزا خیلی معنی اسمها واست مهم شده... اول از همه معنی اسم خودتو پرسیدی... حالا همش میگی من جوانمردم.... بعد معنی اسم من و بابا و مامی و سامیار و... و حالا معنی اسم هر کسیو که میبینی یا میشنوی... یکی از سریالها اسم  یکی از بازیگراش مته هست... تو هم گفتی ایکاش اسمم مته بود... و بعد پرسیدی معنی مته چیه مامان؟؟ منم که میخواستم تو از اسم مته خوشت نیاد.. گفتم معنی خوبی نگم... به همین خاطر گفتم...مته یعنی گل کاکتوس... یهو چشمهای خوشگلت برقی زد و گفتی ...وااای چ معنی قشنگی... حالا همش میگی دوست دارم اسمم گل کاکتوس...
19 دی 1394

14 دی--اولین بار

سلام گل همیشه بهارم امروز صبح از خواب بیدار شدی و گفتی مامان من خواب دیدم سامیارو بغل کردم... حالا میتونم؟؟ گفتم بله که میتونی اما وقتی که من کنارتم... امروز عصر هم ما مهمون داشتیم دختر دایی های مامی ... مامی و خاله مهسا و سامیار زودتر اومدن... و تو سامیارو برای اولین بار بغل کردی... کلی هم ذوق کردی... فدای دل مهربونت گل همیشه بهارم... ...
15 دی 1394

تولد بابا

سلام گلم امروز 7 دی شب تولد بابا بود منم میخواستم سورپرایزش کنم..چون خودش تاریخ و فراموش کرده بود..از بس درگیر کار بود... به تو هم نمیتونستم بگم..چون تو کوچولویی و دلتم کوچیکه طاقت نمیاوردی و به بابا میگفتی... فقط مامی و خاله مهسا  و مامان جونت میدونستن... شام دعوتشون کردم..اما مامان جونت گفت نمیتونم بیام... خودمم عصر تو رو گذاشتم پیش بابا و تنهایی رفتم خیابون تا یه کیک خوشمزه بخرم... خلاصه سر راه کیکو گذاشتم خونه مامی تا مامی و خاله مهسا شب بیارنش خونمون... اما در ساعات اخر...یکی از خاله های بابا تو تلگرام تولد بابا را بهش تبریک گفت... بابا با تعجب گفت ...
8 دی 1394

30 آذر و شب یلدا

سلام نفسم امروز ما حدودای 7 شب از شمال رسیدیم اراک... رفتیم خونه مامی..خاله مهسام اومد... اما خب جشن اصلی شب یلدا بخاطر مسافرت ما 2 دی برگزار میشه... روز 2 دی هم مامی خاله شمسی اینا و عمو فرهاد دعوت کرده بود... شب خوبی بود..حسابی خوش گذشت... من و تو با هم ذرت های بو داده را روی شاخه های درخت مثل شکوفه تزیین کردیم ... لبو را روی کدو تنبل گذاشتیم... کیک درست کردیم... و الانم تو هنوز عاشق اون درخت ذرت بو داده ایی... دو تا هندونه شیرین و خوشمزه خونواده ما...عمرتون صد شب یلدا گلهای عزیز ماااا... اونشب...
6 دی 1394

27آذر-سفر به شمال

سلام عزیز دل مامان پسر گلم امروز صبح با مامانجونت و عمو معین و عمومسعود اینا به سمت ایزد شهر حرکت کردیم... من ساعت 6 و نیم صبح بیدار شدم..قرار بود ساعت 7 کم کم بیدارت کنیم و بریم...اما خودت ساعت 6 و 40 دقیقه بیدار شدی... خیلی جالبه روزایی که برنامه داریم خودت سر ساعت بیدار میشی..بدون اینکه بدونی چه ساعتی قراه بریم... خلاصه تا رفتیم دم خونه مامان جون اینا و راه افتادیم ساعت 8 و ربع بود... و تو که از جاده گریزونی از اول شروع کردی به سوال کردن که ما کی میرسیم... بعد از کلی اینور اونور شدن ساعت 4 رسیدیم... اونروز بارون میامد..هوا کاملا بهاری بود...درختها مالامال از نارنج...وا...
1 دی 1394
1